loading...
مستند داستانی ناب
مشکل

متاسفانه به علت به مشکل خوردن با نویسنده فعلا همه ی داستان ها حذف شده .

حسین بازدید : 156 دوشنبه 19 فروردین 1398 نظرات (0)

«فصل سوم»

 

قسمت: نوزدهم

 

قم _ اداره مرکزی

 

حدودا یک ساعت گذشت و از تیمی که آسید رضا باهاشون بود اطلاع دادند که وضعیت سفید ارزیابی شد و رفتند خونه امن.

 

گفتم: به دکتر بگید یه چکاپ کامل از آسید رضا انجام بده. لطفا بهش بد نگذره. تا شب همونجا باشید. میخواد بره دنبال اهل بیتش و برن هیئت. اشکال نداره. مواظبش باشید و دورادور ازش مراقبت کنید.

همینطورم شد. دکتر چکاپ کرد و توصیه های لازم هم گفت و الحمدلله جای نگرانی نبود. استراحت کرده بود و غذا و عصرانه و...

 

اینا در شرایطی اتفاق افتاد که میتونست یه جور دیگه باشه. میشد کله شق بازی دربیاره و ریگ تو کفشش باشه و بخواد دورمون بزنه و کلا عذابمون بده. اما دو سه تا چشمه از خودش و از شرایطی که درش هست و دو سه تا اخبار محرمانه بهش نشون دادیم که بنده خدا وارفت و حسابی تکون خورد و تصمیم گرفت پسر خوبی باشه که شد همین آسید رضایی که میبینید. وگرنه همش با اون تیکه ای که بهش گفتم فلانی چیکارت میشه که بهش اس میدی؟ جفت و جور نشد. اون فقط یخ اولیش را باز کرد. وگرنه همین که فهمید اوضاع به سادگی نگاه خودش و امثال خودش نیست و خییییلی پیچیده تر از این حرفاست، بیشتر منقلبش کرد.

 

اما ... بیچاره دنیا و شرایطش اونقدر که باید خوب و مرتب پیش میرفت نرفت! چون ...

 

بذارین اینجوری بگم:

 

پاشدم رفتم پیشش. گفتم: این دو سه روز بیشتر باهام باش. یه بهانه ای جور کن که بیشتر با هم باشیم.

 

بنده خدا گفت: خانمام شما را نمیشناسن و من از دیدار اون شبمون چیزی بهشون نگفتم. حتی خونه هم میتونم خدمتتون باشم.

 

تو همین حرف و گفت ها بودیم که رفتیم سراغ گوشیامون. اون گروه ده نفره که لفتش داده بودند و دسترسی بهش نداشت. تصمیم گرفتم به بچه ها بگم اون گروه را دوباره هک کنن و وصل کنن به سیستم خودم تا آنلاین چِکش کنم.

 

در حال مطالعه پیام هاشون بودم که یهو چشمم به آسید رضا خورد. دیدم بنده خدا داره همینجوری رنگش بدتر و بدتر زرد میشه!

 

پرسیدم: چیه سید جان؟ چیزی شده؟

 

گفت: این نامرد داره حرفایی میزنه که اصلا ازش سر در نمیارم.

 

گفتم: کو؟ ببینم.

 

دیدم یه پیام برای همه لیست مخاطبین آسید رضا نوشته:

 

《سلام به همه عزاداران مادر آل الله. به مدد مادر و با عنایات حضرت حجت، شبهای پرشور فاطمی امسال با ده شب شور و عزا به میزبانی هیئات بزرگ سراسر کشور که نامشان در ذیل می آید برگزار میشود. ضمنا امسال میزبان اعزه محترم حضرات حجج اسلام ...... و ...... و ....... و ...... خواهیم بود...》

 

آسید رضا گفت: من اینا را نمیشناسم ولی الان همه ریختن پی وی و دارن ازم میپرسن که اینا کین؟

 

گفتم: آروم باش. بذار جوابشون بده. اشکال نداره.

 

آسید رضا که داشت از درون میسوخت و عصبانی بود گفت: نگو حاجی‌. اینجوری نگو بهم. من آبروم میره مرد مومن! اینا را نمیشناسم. به دادم برس. تو بهم قول دادی.

 

بهش گفتم: آروم باش مرد. باشه. اشکال نداره. اتفاقی نمیفته. داریم کنترل میکنیم. بذار راحت باشه و هیچ مقاومتی از طرف تو احساس نکنه. به عهده من بذار.

 

با ناراحتی گفت: من آبروم از سر راه نیاوردم. اگه نتیجه یه عمر نوکری و سگی درِ خونه امام حسین اینه که آخرش آبروم بره، حاشا به کرمش. مسلمون یه کاری کن. نگا. داره چی میگه. داره از زبون من برای همه جا آخوند اعزام میکنه و مداح میفرسته. من اینا را نمیشناسم. رفیقام دارن به اعتبار من قبول میکنن.

 

بغض کرده بود و داشت زیر لب فحشای رکیک به اون میداد.

 

بهش گفتم: بذار یه خاطره کوتاه برات بگم. من یه رفیق دارم که خیلی برام عزیزه. اینقدر که حاضرم بخاطرش برم تو آتیش و دم نزنم. اسمش عماره و الان شیراز هست و داره اونجا خدمت میکنه. عین همین ماجرا اما خیلی بدترش سر دختر و پسر بی مادر و مظلوم اون پیش اومد. اون روز مامور به سکوت بود. اینقدر که درست یادم نیست اما فکر کنم بیست روز ... شایدم یک ماه باید بیشتر از حدی که مشخص شده بود، سکوت میکرد و پرپر شدن نجابت مژگانش را به عینه میدید. بگذریم که چی شد و نشد. اما الان دوست دارم چند دقیقه باهاش حرف بزنی. باهاش دو کلمه حرف بزن و بذار اون برات بگه که شرایط همدیگه را درک کردین. نه من که فقط برات نقش بازی میکنم.

 

عمار را توجیه کرده بودم. تماس گرفتم براش. با همون صدای گرمش، تا گوشیو برداشت گفت: سلام کاکا. چیطوری؟

 

گفتم: سلام عزیزُم. مخلصتم. آسید میخواد باهات گپ بزنه. موقعیت التماس دعاست.

 

گفت: حله. بسم الله ...

 

گوشیو دادم به آسید رضا و رفتم بیرون. رفتم تا راحتتر باشه و اگه خواست گریه و زاری کنه، حیا نکنه. به کار عمار ایمان داشتم. رفتم و سپرمشون به خدا.

 

ادامه دارد...

 

#حدادپور_جهرمی 

#دلنوشته_های_یک_طلبه 

 

 @mohamadrezahadadpour

مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • لینک
     
    لينک هاي ويژه
    لينک هاي معمولي
    لينک هاي ويژه
    لينک هاي معمولي